راهـِ بـی پایانـ

۰۴ارديبهشت

.

دخترم

ﺍﻣــﺮﻭﺯ ﺑــﺮﺍﯼ ﺗــﻮ ﻣـــﯽ ﻧــﻮﯾــﺴـﻢ

ﺳـﺎﻟـﻬــﺎ بعد

که ﺑـﺰﺭﮒ ﺷـﺪﯼ

ﻗـﺪ ﮐﺸـﯿﺪﯼ....ﺧـﺎﻧــﻮﻡ ﺷـﺪﯼ

دﻟــــﻢ ﻣـــﯽ ﺧـــﻮﺍﻫــــﺪ

ﺗــﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭘـﺴــﺮﻫــﺎﯼ ﻣﺤﻠﻪ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻢ


ﺩﻟــــﻢ ﻣـــﯽﺧــﻮﺍﻫــﺪ

ﻧــﮕــﺬﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧــﺎﻧﻪ ﺑـﯿـﺮﻭﻥﺑـــــﺮﻭﯼ

ﺩﻟــــﻢ ﻣــﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ 

ﺭﻧـﮓﺁﻓـﺘــﺎﺏ ﺭﺍ ﻓـﻘﻂ ﺩﺭ ﺣـﯿﺎﻁﺧـﺎﻧﻪ ﺑﺒﯿـﻨﯽ


ﺩﺧــﺘــﺮﻡ 

ﻣـــﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﻣـﻦ ﻣـﺘـﻨــﻔــﺮ ﻣـــﯽﺷـــﻮى

ﻣـــﯽ ﺩﺍﻧــﻢ

ﻣـــﺮﺍ ﺑــﺪﺗــﺮﯾـﻦ مادر ﺩﻧـﯿـا ﻣـــﯽﺩﺍﻧــﯽ

ﻣــــــﯽ ﺩﺍﻧـــﻢ 

ﺧــــﻮﺏ ﻣــــﯽ ﺩﺍﻧـــﻢ


ﺍﻣــــــﺎ ﺩﺧـﺘــﺮﮐــﻢ

اگر بدانی چه بر سر جوانی مادرت آمد

چگونه دلش شکست و آرزوهایش تباه شد

از مادرگله نمیکنی


دخترم


وقتی سنت هنوز درگیر احساس است ومنطق نمیشناسد عاشق میشوی


دخترکم

عاشقی درد دارد 

بمیرد مادر و درد آن روزهایت را نبیند

ﺍﯾــﻦ ﺭﻭﺯﻫــﺎ ﮐﻪ ﻣــــﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ

ﻫــﻨـــﻮﺯدخترﮐﯽ ﻫــﺴـﺘــﻢ ﭘـــﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭ

دخترﮐـــﯽکه...مادرتوست...


.

❤💚💚❤💚💚❤💚💚


شقایق ...
۰۴ارديبهشت

ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺑﮑﺸﯽ ،

ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭﺩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ...

ﺣﺘﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺕ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ

ﺣﺘﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻭ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ

ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﺒﯿﻨﺪ

ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﻧﮕﯿﺮﺩ ... !

ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ،

ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻟﺒﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻨﺪﺩ ﻗﻠﺒﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ،

ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻮﯼ، ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺲ ، ﮐﻪ

ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ ، ﮐﻪ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ !

ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﯼ ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﻧﻪ

ﺯﺩﯼ ، ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ ، ﻭﻗﺖ ﺭﮊ ﻟﺐ ﻗﺮﻣﺰﺕ ﮐﻪ

ﺭﺳﯿﺪ ، ﺑﻐﺾ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ


ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ باشی. ..

ﮐﻪ ﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﯾﺦ ﮐﻨﻨﺪ ،

ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﻠﺮﺯﻧﺪ ،

ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺎﻭﺭﯼ ...

ﺍتفاقا همین الان وقتش است


ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...

ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻥ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ


ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺕ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ

ﻫﯽ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﻫﯽ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻣﺮﮔﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ


ﺑﺎﯾﺪ ﺳﮑﻮﺕ کنى


ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﺎﻓﯽ ...

ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﺷﺪﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .

.

❤❤❤❤❤❤❤❤❤

.

.

.

خیلى قشنگه😢

.

.

.


شقایق ...
۰۲ارديبهشت

یه چن وقتی گذشت...

تو آینه نگاه کردم دیدم قوی تر از این حرفام!!

دیدم من هنوز همونم...همون آدم قدیم...

فقط یکم بزرگ شدم...یکم تغییر ظاهری فقط....

یکم بیشتر دقت کردم...زل زدم تو چشمام...

همونایی که خیلی وقته رنگ خوشحالی رو ندیدن....

دلم واسه چشمام سوخت..!

آخه یه چیز خاصی توشون میبینم...

یهچیزی مثل فریااااااااااد!!!!

مثل جیییییییغ!!!!

هر از چندگاهی پر اشک میشن!ولی من نمیزارم....

نمیزارم بریزن پایین و غرورمو بشکنن!!!

یه چیزی میپیچه تو گلوم!!

نمیخوام ضعیف باشم...اونقد بغض لعنتی رو قورت میدم تا یا خودم خفه شم یا اونو خفه کنم!

آخه هرشب میاد سراغم هرشب حالمو میپرسه!

انگار میخواد باهام دوست شه...

تو طول روز ازش خبری نیست اما کافیه سرم بره بالشت تا سرو کلش پیدا شه!!

فقط میاد میشینه تو گلوم...

خیلی تکون میخوره لعنتی!!

نمیزاره راحت نفس بکشم...

هرچی بیشتر قورتش میدم بیشتر اذیتم میکنه!!

دلم میخواد دستمو فرو کنم تو گلومو بکشمش بیرون....

تازه داغ شدم...

سرم سنگین میشه...

شقیقه هام میزنه....

یه حس عجیبیه...

چیزی شبیه قبل انفجار....

وای!!!وای!!!

باز نگاه میکنم تو آینه!انگار کلی حرف دارم...اما کلمه ندارم!

چقدر تلخه!!نه؟؟؟

میدونی خیلی وقته زندگیم اینجوریه...

خیلی وقته قید همه چیزو زدم....

خیلی وقته دیگه اون آدم قبلی نیستم....

خیلی وقته اب از سرم گذشته...

شدم یه شخصیت مبهم!!!

بسه دیگه نمیخوام خودمو توجیح کنم!شاید اون کسی که بقیه ازم خواستن نشدمشاید واسه این موضوع خیلیا از پیشم برن!

ولی بزار برن....بزار اونایی که قلبا دوسم دارن بمونن...

بزار تفکیک شن اونایی که وقتی فقط کارشون گیره منو میخوان....

حرفای دلم بود ببخشید اگه زیادی شد:'(

شقایق ...
۲۷فروردين

آمــدی گـــــریه کنـــــی شعـــــر بخوانـــــی بـــــروی

نامـــــه ای خیـــــس به دســـــتم برســـــانی بـــــروی

در ســـلام تـــــو خـــــداحافـــــظی ات پیـــــدا بـــــود

قصـــــدت این بـــــود از اول کــــه نمانـــــی بـــــروی

خــواستـــــی جاذبـــــه ات را بـــــه رخ مـــــن بکــشی

شاخـــــه ی سیـــــب دلــــم را بتکـــانـــــی بـــــروی

جای این قهـــــوه فنـــــجان که بــــه آن لـــــب نـــزدی

تلخ بـــــود این که به جان لـــــب برسانـــــی بـــــروی

بـــــس نبود این هـــــمه دیـــــوانه ی ماهـــــت بودم؟

دلـــــت آمـــــد که مـــــرا ســـــر بدوانـــــی بروی؟

جـــــرم مـــــن هیـــــچ ندانستن از عشـــــق تو بــود

خواستـــــی عیـــــن قضـــــات همـــــه/دانی بروی

چشـــــم آتش، مـــــژه رگبار، دو ابـــــرو ماشـــــه

باید ایـــــن گـــــونه نگاهـــــی بچکانـــــی بــروی

باشـــــد این جـــــان من این تـــو, بکشم راحت باش

ولـــــی ای کاش که این شعـــــر بخوانـــــی بروی

شقایق ...
۲۷فروردين

ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ ﺍﮔﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﻮﺩﻡ

ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺸﮑﻠﺖ ﺑﻮﺩﻡ


تو ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻓﻘﻂ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ 

ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ ﺍﮔﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺗﻮ ﭼﺮﺧﯿﺪﻡ


ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﯿﺰﺍﺭﯼ 

ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻦ ﺩﻟﮕﯿﺮُ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺩﺍﺭﯼ؟؟


ﮔﻠﻮﻡ ﺳﺮﺷــﺎﺭ ﺍﺯ ﺑﻐﻀﻪ، ﯾﻪ ﺑﻐﺾ ﺗﻠﺨﻮ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ 

ﯾﻪ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﭘﺮ ﺩﺭﺩ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺁﻫﻨﮕﺴﺎﺯ ﺳﺮﺧﻮﺭﺩﻩ


ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺳﺮﺩﻩ؛ ﮔﻼﻣﻮﻥ ﺳﺨــﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﻥ 

ﭼﺸﺎﻡ ﺭﻭ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﺗﻮ ﺗﮕﺮﮒ ﺍﺷــﮏ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻥ


ﺗﻮ ﺭﻓﺘﯽ، ﺑﺮﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﯼ؛ ﮔﻼ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻦ 

ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻗﻨﻮﺕ ﻋﺸﻖ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻦ


ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺎﺯ ﻧﺎﮐﻮﮐﻢ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻪ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ 

ﮔﻼ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﺸﯿﻦ؛ﺑﺴّـــــﻪ !ﺩﻟﻢ ﺑﻦ ﺑﺴــــﺖ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ




شقایق ...
۲۶فروردين

اینهمه زیبا شدنت کافی نیست؟

در دل هر غزلــی جا شدنت کافی نیست؟


آینــــه آینــــه تالار ِ فریبایــــی ِ توست


هر طرف محو ِ تماشا شدنت کافی نیست؟


اینهمه سیب نچین حضرت ِ خاتون ِ شگفت!


نقش ِ تکــــراری ِ حوا شدنت کافی نیست؟


هر کـــه یک بار تو را دیده شده مجنونت


رحم کن بانو ! لیلا شدنت کافی نیست؟


گفتـــه بودند پرینـــــاز ، نگفتند اینقــــــــدر


مایه ی ِ رشک ِ پری ها شدنت کافی نیست؟


لعنتی! ماه نشو ، این همه شب قصه نگو


شهرزاد ِ شب ِ یلدا شدنت کافی نیست؟


ملکه! این همه سرباز ِ عسل ریز بس است


شهد ِ کندوی ِ غزلها شدنت کافی نیست؟


آی پروانـــه ترین پیــرهن ابریشـــم ِ رقص!


دشت تا دشت شکوفا شدنت کافی نیست؟


موشرابی ِ لب انگــوری ِ چشـــم الکل ِ مست!


پیک ِ هر بی سر و بی پا شدنت کافی نیست؟


دست بردار از این دلبری ات یعنـــی چه


هر طرف ورد ِ زبانها شدنت کافی نیست؟


من کــه هر ثانیه ای بی تو برایم قرنی ست


در دلی تنگ چنین جا شدنت کافی نیست؟


خسته ام می روم از بندر ، توفانی کاش


مرد ِ آواره ی ِ دریا شدنت کافی نیست؟

شقایق ...
۲۶فروردين

این شب ها که نیستی...


قرارمان باشد پای تابیدن های ماه...


حواسم هست که تو هم همان ماهی را میبینی که من میبینم اینجا...


بدون تو..


قرارمان باشد با ماه..


برساند نگاهم را به نگاهت..


بی کم و کاست....


شقایق ...
۱۹فروردين

بیــــــــــــــــــزارم از... 

 محبـــــــــــــــــــت های آبکـــــــــــی  دلســــــــــــــوزی های فتوشاپـــــــــــــی 

 رفاقــــــــــــــت های چینــــــــــــی  دیگر یاد گرفتــــــــــــــه ام تنهــــــــا کسی که  دلش برایم میسوزد فقط "خـــــــــــــــــــودم" هستم!  پس حرف هایم را خاک میکنم درون خـــــــــــودم  اصلا بگذارید ته نشیـــــــــــــــن شوند  ته نشیــــــــــــن شوند در وجودم  درست در میان تمام غصه هایـــــــــم  که ته نشیــــــــــن شده اند در وجود ویران شده ام..

.  شک ندارم عاقبـــــــــــــت روزی  در همین حوالی تمام حرف های ته نشیــــن شده ام  چنگ میزنند به گلویــــــــــــــــــــم  و مـــــــــــرا تمام میکننــــــــــــــــــد  میبینــــــــــــــــــــــی

؟!  آری ، این چنین است پایان مــــــــــــــــــن  "مــــــــــــــــــن یک ویران شــــده ی رو به پایانـــــــم"

شقایق ...
۰۸فروردين

شقایق گفت با خنده ؛

 نه تب دارم ، نه بیمارم


اگر سرخم چنان آتش ،

 حدیث دیگری دارم

 گلی بودم به صحرایی ، 

نه با این رنگ و زیبایی

 نبودم آن زمان هرگز ، 

نشان عشق و شیدایی 

یکی از روزهایی ،

 که زمین تب دار و سوزان بود 

و صحرا در عطش می سوخت ،

 تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ،

 تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته

 ، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ،

 سخت شیدا بودنمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود

 ، اما طبیبان گفته بودندش

گر یک شاخه گل آرد ، 

ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را ،

 بسوزانندشود مرهم برای دلبرش ،

 آندم شفا یابدچنانچه با خودش می گفت ،

 بسی کوه و بیابان راسی صحرای سوزان را ،

 به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده ،

 که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید ، 

شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد

 و به ره افتاد و او می رفت

 ، و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر می کرد

 ، پس از چندی هوا چون کوره آتش ،

 زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

 به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست به جانم ،

 هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم 

، هرگز دوایی نیستواز این گل که جایی نیست

 ، خودش هم تشنه بود امانمی فهمید حالش را 

، چنان می رفت ومن در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودمدلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب ، نسیمی 

در بیابان کو ؟و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت 

که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، 

دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد ،

 کمی اندیشه کرد 

، آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست 

و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ، زهم بشکافت 

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد 

و هر چیزی که هرجا بود ،

 با غم رو به رو می کردنمی دانم چه می گویم ؟ 

به جای آب ، خونش را به من می داد 

و بر لب های او فریاد بمان ای گل ، 

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی 

، بمان ای گلو من ماندم 

نشان عشق و شیدایی و

 با این رنگ و زیبایی و

 نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق 

شقایق ...
۲۲بهمن

یه رو تصمیم گرفتم بخاطر مشکلاتم خودمو از یه ساختمون پرت کنم پایین


طبقه دهم زوجی رو دیدم که عاشقانه یکدیگر رو در آغوش گرفته بودند


طبقه نهم پیتر رو دیدم که مثل همیشه تنها بود و گریه می کرد


طبقه هشتم مردی رو دیدم که نامزدش با بهترین دوستش هم خواب شده بود


طبقه هفتم دختری رو  دیدم که قرص های ضد افسردگی روزانه اش رو می خورد


طبقه ششم شخص بیکار رو دیدیم که هفت تا روزنامه خریده بود و نا امیدانه دنبال کار می گشت


طبقه پنجم آقای وانگ رو دیدم که داشت لباش خانمومش رو می پوشید ؟؟


طبقه چهارم رز رو دیدیم که مثل همیشه با دوست پسرش جر و بحث می کرد


طبقه سوم مرد پیری رو دیدم که امیدوارانه منتظر بود تا کسی زنگ خونه اش رو بزنه و به دیدنش بیاد


طبقه دوم لیلی همچنان غصه شوهر گم شده اش رو که از یک سال و نیم پیش نا پدید شده بود را می خورد


قبل از اینکه خودم رو از ساختمان پرتاب کنم فکر می کردم من بد شانس ترین فرد دنیا هستم


الان می دونم که هر کسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره بعد از اینکه تمام اینها رو دیدم به این موضوع فکر کردم که من اونقدر ها هم بد بخت نبودمهمه اون آدم هایی که دیدیم الان دارند به من نگاه می کنند


حتما پیش خودشون فکر می کنند که اونقدر

 ها هم بدبخت نیستنند



شقایق ...