دارم به صبحی فکر میکنم که بیدار شدم و همه چی برام تازگی داره
رنگ ملافه ی تختم
نقاشی های روی دیوار
قاب عکسای رو میز
انگار بار اول که میبینمشون
چقدر قشنگن
چقدر اتاق قشنگی
از اتاق بیرون میرم
چقدر همه چی بظاهر قشنگه
همه چی خوبه
چیزی کم نیست
صدای مامان هست که غر بزنه کم بخوابم
بابام نون تازه گرفته از پنجره میبینم که نزدیک خونه داره میشه
ونگ ونگ نی نی میاد!
عشق آبجی بیدار شده،گشنشه^-^
تو آینه که نگاه میکنم چشمام برق میزنن
لبام میخندن
گوشی زنگ میخوره
مهناس*-*
"سلام خوبی؟!درس خوندی؟!"
چشمامو باز میکنم
بازم همه چی تاریکه،سیاهه!
کاش زمان برمیگشت به اونوقت
که زندگیم قشنگ بود
که همه چیز شوق و شور داشت
رنگ داشت
مامان بود
بابا بود
جوجه رنگیم بود
دلم خورد نشده بود
رفیق نیمه رام نبود
رفتن از سر اجبار نبود
دلتنگی نبود
گریه های زیر پتو نبود
و...
هرچی که خوب بود،بود!
هرچی که بد،نبود:)
الآن میخوام چشمامو ببندم
دعا میکنین وقتی بازشون کردم همه چی اونجوری که تعریف کردم باشه؟!